« به نام دادار بی همتا »
سلام بر سپیدار صبحم، برادر
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
سپاس خدای را که بندهی خویش به دالان دانایی بلندی داد و ستایش مر او را که به حنجرهی عشق حظّ حرمت بخشید. در تقارن گشایش زیباترین فصل آفرینش و ترانه سرایی طبیعت، خانوادهی سروش در حجم لحظههایی سنگین، آزمون بزرگ صبوری میداد. اتّفاقی سنگین با تلفیق غمی جانکاه از ندیدن و نداشتن عزیزشان در آستانهی نوروز و نیز احساس عزّت و سرفرازی به سبب نگاهداشت آرمان آزادگی و روشنگریِ دینی در سایه اندیشهی دینِ برگرفته از سفیر رحمت. دیر زمانیست، که انسانهای بزرگ به رنج آنان که طعم تلخ زندگی را میچشند و سیطرهی اندیشهای تلخ را بر جامعه و مردمان آن میبینند، بیتابند....
« به نام دادار بی همتا »
سلام بر سپیدار صبحم، برادر
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
سپاس خدای را که بندهی خویش به دالان دانایی بلندی داد و ستایش مر او را که به حنجرهی عشق حظّ حرمت بخشید.
در تقارن گشایش زیباترین فصل آفرینش و ترانه سرایی طبیعت، خانوادهی سروش در حجم لحظههایی سنگین، آزمون بزرگ صبوری میداد. اتّفاقی سنگین با تلفیق غمی جانکاه از ندیدن و نداشتن عزیزشان در آستانهی نوروز و نیز احساس عزّت و سرفرازی به سبب نگاهداشت آرمان آزادگی و روشنگریِ دینی در سایه اندیشهی دینِ برگرفته از سفیر رحمت.
دیر زمانیست، که انسانهای بزرگ به رنج آنان که طعم تلخ زندگی را میچشند و سیطرهی اندیشهای تلخ را بر جامعه و مردمان آن میبینند، بیتابند.
دردا ! جامعه ای که در آن رخوتِ دانایی نقشبند حیات باشد و یخبندان اندیشه پدید آید به گونهای که هُرم نَفَس هیچ آزادهای ذوبش ننماید.
شگفتا ! خنیاگرانِ دین در حصر باشند و مدّعیان در طَرَب !
چه بسیارند آنان که ارزشهای انسانی را به تعلّق جیفهی دنیا، پایمال حوادث میکنند و چه اندکند صاحبان حیات، که خسوفهای کژخیم زندگی تاب ایستایی در برابرشان ندارند.
برادر؛ صبور باش و دل قوی دار، که ارزشهای دینی و اخلاقی که تو به جانمایهی تفکّر تحقّق بخشیدی قربانی عاطفه نخواهیم کرد، در حالی که نگاهمان شوق فریاد دارد و نجوایمان بارش لبخند برای لحظهای با تو بودن.
برادر؛ روزهای سخت بیتو بودن را به شوق دیدنت صبورانه سپری میکنیم، حیاتمان را حلاوتی بود آنگاه؛ که فروغ نگاهت آسمان دل را بیکرانه میکرد، مهربانی چشمانت آرامش وجودمان بود، دستان گرمت گرمای ایمان را میگستراند، کلام استوارت شریانهای حیات را به حرکت در میآورد، اندیشه و ایمانت، صلابت و احساست، سرمدی اخلاقت، سایبان زندگیمان بود.
ای عزیز؛ عطر جان پرور عشق و عاطفه را که به صحرای وجودمان دمیدی، اینک با طبقی از مهربانی و عشق تقدیمت نموده، رواق جانمان را منظر نگاهت میکنیم تا باشد که؛ مَرغزار زندگیمان مرغ زیرک خویش را بیابد.
افسانه سروش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر