منبع: تحول سبز
حالا تورا برده اند ؛نمی دانم از ان ساعتی که مجید گریه کنان زنگ زد که تورا برده اند تا الان که سپیده سر زده انگار برایم هزار سال گذشته. راستی الان کجایی ؟ کدام سلول بردنت؟ اصلا هنوز رسیده ای انجا از ان در بزرگ رد شدی بالاخره ؟ زندانی سیاسی شدی اخر دختر! شاید برده باشندت ۳۴ شاید ۲۵ شاید هم ۱۵ نمی دانم هر کجایش رفتی، خوب چشم بگردان نوشته اسمی و نشانی ز دلتنگی بر گوشه ای بگرد و بخوان سرت را گرم می کند.آخ عزیزم !صبح که افتاب از پنجره تابید اولش دلش می گیرد که چرا باید افتاب را از لای نرده ببینی بعد با خودت می گویی باشد همین هم خوب است همین نور یعنی زندگی هست ،من هستم . می دانم اما بعدش فکر و خیال رهایت نمی کند میایی بیرون و خودت را با عجله میر سانی به خانه به مادرت فکر می کنی و به بابا به مجید و مصطفی که الان چه می کنند و بعد …. می دانم بعد می گویی یعنی بچه ها فهمیدند؟بعد سعی می کنی قیافه همه را یکبار مرور کنی…می دانم ..خوب می دانم . اما عزیز دل نترس خیالت راحت ما هستیم، مگر چندتا خواهر مثل اعظم داریم …می دانی دلم از همین الان برایت تنگ شده به خدا ،برای صدا کردن هایت ،برای اسمت که می افتاد روی صفحه گوشی و برای چراغ سبزت که حالا خاموش است . راستی مقنعه و مانتوی سورمه ایت را هم داده اند ؟چادر چه رویش گل های سفید دارد نه ؟ان دمپایی ها ابی که برایت می گفتم را حالا می بینی ؟ می دانی با همه انها دوست شو با شانه ات با دمپایی ها با مسواکت با خمیردندان حتی با ان چشم بند لعنتی با همه مثل من که هرشب با همه اشان حرف می زدم . قران هم گرفتی؟! حتما بگیر از خانم زندانبان ، که پروازت می دهد کلام خدا و از ان دریچه توری کوچک بالای سلول می بردت بیرون و ازاد می شوی ، رهای رها … می دانم حالا هر روز گوشت را به در می چسبانی که صدایی آشنا بشنوی ومنتظر که گاه به گاه آن در سبز رنگ با یک دریچه راه راه باز شود که .. می دانم همه این ها را می دانم حتی می دانم که روزی در بهت و حیرت در اهنی بزرگ به رویت باز می شود و بر می گردی هرچند دستانت را کمی جوهری می کنند…؛ اما اعظم خانم جانم هرچه می کنم باورم نمی شود ،وای رفتنت چه کرد با ما… حالا چشم که می بندم می بینمت نشسته ای گوشه سلول و…به چه فکر می کنی دختر ..
دلم تنگ خنده هایت است …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر