مهدی سحرخیز
همه چیز با یک عکس شروع نشد، آنقدر خاطره بود که بتی بسازم از تو، اما نه، بتهای سنگی رنج را احساس نمی کنند، تو انسانی؛ از گوشت و پوست و استخوان و رنج را می فهمی.همه چیز با یک عکس شروع نشد، پدران همیشه در کودکی و پیری پسرانشان قهرمان داستان زندگی آنند، اما تو نفس می کشی. خواستم به جای یک تصویر نقش بسته روی صفحات خاطرات زندگی ام، تنها برایم پدری باشی که هر لحظه صدای نفس هایت را بشنوم، میرایی ارزانی قهرمانان، نفس گرمت از آن من.
همه چیز با یک عکس شروع نشد، بی تابی که مال امروز و دیروز نبود، گفته بودی کوچکم مقابل خانواده های شهدای بیگناه، گفته بودی فرقی نیست میان من و دیگر زندانیان. کلام تو برای من دعوتی بود برای گوش دادن به جای لابه و ناله کردن. به من آموختی زبان در کام کشم و صبور باشم بر صعب فراق.
همه چیز با یک عکس شروع نشد، زمانی که در عکس دیدمت نشناختمت پدر... نشان فاصله بود عکس، خود را می دیدم در تو، هزار فرسنگ راه بود تا تو.
همه چیز با یک عکس شروع نشد، راست قامت بودی در عکس، با خود گفتم: نکند از درد کمر باشد، همان دردی که گفتی تمام عمر با تو خواهد بود، مرد را که درد آر نباشد، کمرت را درد راست نکرده پدر، درد هم نمی تواند خم کند، راستی قامت ات از ایمان بود که باتقوایان راست قامت انند.
همه چیز با یک عکس شروع نشد، دفاعیه ات را در دستت دیدم، تکه های کاغذ، در اندازه های مختلف که نشان از دستی دارد که شبها در زندان نیاسوده و نوشته، که مظلوم را ندا چه باشد جز نشان قلم بر تارک کاغذ؟
همه چیز با یک عکس شروع نشد، در عکس موهایت سفید شده، سوی نگاهت را می بینم اما چشمانت پیدا نیست. کافی هست، کافی نیست، صدایی در گوشم می پیچد: بنگر در نگاه پر سوی پدر، دور است از تو، آری، اما بنگر تا بزرگ شوی، قد بکشی. نگاهت رنج بود و رنج را کلام کافی نیست، بس نیست.
همه چیز با یک عکس شروع نشد، هیچ چیز هم با یک عکس تمام نخواهد شد، برای پسرت قهرمان نیستی، بت هم نخواهی شد، تو انسانی، بت بودن ازآن ظالمان باد که بت های سنگی و گلی را دست پر خون انسانی باید برای شکستن و فرو ریختن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر