منبع: آینده
مادر شهید محمد منصوری گفت: اربعین محمد كه تمام شد ، شوهرم گفت: تو پسرم را فرستادی رفت. حالا خودت هم برو! مادر شهید محمد منصوری در گفت و گو با مشرق، نكاتی از حیات كوتاه این شهید را به روایت مادرش خواندیم. همان گونه كه در بخش پیشین اشاره شد ، محمد تنها...............
مادر شهید محمد منصوری گفت: اربعین محمد كه تمام شد ، شوهرم گفت: تو پسرم را فرستادی رفت. حالا خودت هم برو!
مادر شهید محمد منصوری در گفت و گو با مشرق، نكاتی از حیات كوتاه این شهید را به روایت مادرش خواندیم. همان گونه كه در بخش پیشین اشاره شد ، محمد تنها فرزند ذكور خانواده و بسیار مورد علاقه پدرش بود. محمد از پدرش خواست كه برای ادای تكلیف شرعی به جبهه برود اما زمانی كه متوجه معذورات ایشان شد ، خود به خطوط مقدم جبهه شتافت. شهادت تك پسر خانواده برای پدرش بسیار سنگین بود و واكنش نامتعارفی را از سوی وی به دنبال داشت. در دومین و آخرین بخش از این مصاحبه ، با اثرات شهادت محمد بر خانواده و نكات دیگری از حیات مادر ایشان آشنا می شوید.
*قبل از شهادت محمد خواب دیدم یكی از بچههایم تصادف كرده و یك گونی پر از دست و پا برایم آوردند. پرسیدم چرا این را برای من آوردید؟ گفتند باید به شما بدهیم. بعد از دیدن این خواب گفتم خدا به خیر كند. وقتی هم محمد را آوردند بدنش سر و دست نداشت و تكهتكه بود.
*محمد در عملیات والفجر 4 شهید شد.برایم تعریف كردند وقتی سنگر درست میكردند یك توپ به آن جا اصابت میكند و شهید می شود. یادم هست در نامهاش مینوشت به همراه بچهها برای شناسایی میرود چون جثه كوچكی داشت و زرنگ بود.
*روز 23 فروردین ، من داشتم ظرف میشستم. ساعت 10 صبح بود كه یكهو حال بدی بهم دست داد و توی دلم خالی شد. ظرفها را گذاشتم زمین و ناخودآگاه رفتم سر آلبوم عكس محمد و گریه كردم. خوب یادم هست كه گفتم یا امام رضا(ع)! تو را به جواد عزیزت قسم میدهم اگر محمد من شهید شد جنازهاش مشخص باشد و گمنام نشود، من طاقت سرگردانی ندارم. من را چشمانتظار نگذار. بعدا "عیسی شیركوند" یكی از دوستانش كه موقع شهادت محمد آن جا بوده تعریف كرد اگر محمد شب به شهادت می رسید گمنام میشد چون با اصابت توپ ، پلاكش به همراه سرش پریده بود.
شهید منصوری در كنار خانواده اش*25 فروردین محمد را آوردند ورامین، كه هنوز هم به ما خبر نداده بودند. دختر بزرگم خواب دیده بود داریم میرویم "امامزاده سید فتحالله" و آن جا میگویند: شما جزء خانواده شهدا هستید، بفرمایید. وقتی خوابش را برایم تعریف كرد ، فهمیدم محمد شهید شده.
همان روز دوستانش چند دفعه با بهانه های میآمدند جلوی خانه ما تا من تعارف كنم و بیایند داخل و سر حرف یك جوری باز شود اما نمیشد. دوست خانوادگیمان آفای احمدی ، هر كاری می كرد نمی توانست به ما چیزی بگوید تا اینكه از فرط فشار عصبی حالش به هم خورد. من رفته بودم مجلس ختم، وقتی برگشتم دیدم آقای منصوری سماور را زده بود به برق و استكان آماده كرده. گفتم چه خبر است؟ گفت: چند نفر آمدند با شما كار داشتند، الان هم میآیند خانه. بالاخره بعد از ظهر آمدند. "شهید محمد قبادی" (روحش شاد) به همراه عدهای دیگر بودند. همین كه در خانه را باز كردم و دیدمشان ، گفتم آمدید بگویید محمد شهید شده؟ شهادت دوستتان را به شما تبریك میگویم. محمد راهی را رفت كه خودش انتخاب كرده بود.
*محمدم را در قبرستان "حسین رضا" ورامین دفن كردند. من قبل از خبردار شدن ، دلم به شدت برای محمد تنگ شده بود. دو ماه ار رفتنش می كذشت. حتی چادرم را گذاشته بودم در حیاط تا اگر یك وقت او بدون خبر آمد ، دم دستم باشد و زود برای استقبالش بروم و ببوسمش. بعد خودم را دلداری دادم كه اینقدر دلخوش نباش، تو خودت می گفتی چیزی را كه در راه خدا میدهم پس نمیگیرم. خودم به خودم تلقین می كردم كه توقعت را كم كن و این طوری كمی دل بریدم.
شهید محمد منصوری (نفر سمت راست)* وقتی خبر شهادت محمدم را گرفتیم، رفتیم جایی كه جنازهها آنجا بود. هشت جنازه بود ند كه موقع تشییع ، آن ها را به خانوادههایشان نشان دادند. من با اصرار به یكی از بچه های تعاون گفتم برادر! میخواهم پسرم را ببینم. ننهجان! میخواهم من هم محمدم را ببینم. گفتند نمیشود. بعد از كلی التماس كردن من گفتند برای چی میخواهی او را ببینی؟ گفتم میخواهم صورتش را ببوسم، گفتند نمیشود، محمد سر ندارد. گفتم سرش را داد برای امام حسین(ع)،روی جنازه را باز كنید، میخواهم دستش را ببوسم . گفتند این هم نمیشود، دستش قطع شده. گفتم این را هم داد برای ابوالفضل ، پس باز كنید لااقل سینه محمدم را ببوسم. گفتند این هم امكان ندارد، بدنش لهیده و تكهتكه است. دیگر اصرار نكردم و افتادم به سجده كه خدا را شكر كنم. آن ها فكر كردند من حالم به هم خورده. چند تا از كاركنان سپاه هم حالشان بد شده بود. خم شدند من را بلند كنند كه گفتم من حالم خوب است ، خواستم خدا را شكر كنم. محمدم را هدیه دادم.
شهید محمد منصوری (نفر اول از چپ)* عشق به خدا برایم بالاتر از عشق به محمد بود. آن وقت هایی هم كه سینه ام تنگ می شود و در دلم زمزمه ای میكنم ، بعدش فوری میگویم خدایا! قربانت بروم! من تو را بیشتر دوست دارم اما خب! این هم محبت مادری است، چیزی كه خودت در ما قرار دادی.گاهی یادش كه می افتم با خودم میگویم محمدم! ای كاش بودی و دامادت میكردم.
*یك بار محمد آمد به خوابم و به من گفت: مادر! تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه كنارت هستم. یك بار هم خواب دیدم كه به من گفتند خانم برو در آن خانه بنشین. بعد عروس خانمی كه خیلی زیبا بود با چادر سفید آمد. به در و پنجره ها ، پردههای آبی و صورتی هم زده بودند. عروس جلوی من راه میرفت و من به پشتی تكیه داده بودم. وقتی بلند شدم بروم، محمد به من شیرینی تعارف كرد و من یكی برداشتم.
* خیلی غیرتمند بود. همیشه میگفت: من دو تا خواهر بزرگ در خانه دارم ، مبادا پرده جلوی در كنار برود. در خانه اخلاق خیلی خوبی داشت. خیلی صبور و افتاده حال بود. مثلاً اگر غذایی داشتیم كه باب میلش نبود خودش را با نان سیر میكرد اما جمله «دوست ندارم» را به زبان نمی آورد. از مسخره كردن و فحش دادن خیلی بدش میآمد و میگفت: نباید به ناموس كسی فحش داد، شخصیت آدم پایین میآید. به لباس نو اهمیت نمیداد اما تمیزی لباس برایش خیلی اهمیت داشت و میگفت: لباس اگر چهل تیكه هم بود اشكالی ندارد ولی باید تمیز باشد.
شهید محمد منصوری در جمع بچه های مسجد(نفر دوم از راست)*محمد اغلب نمازهایش را در مسجد میخواند. حتی برای نماز صبح هم به مسجد می رفت. گاهی كه در خانه نماز میخواند من بعد از او میرفتم نماز بخوانم كه میدیدم مهر خیس است. به او میگفتم مادر جان! گناهش را من میكنم، گریه اش را تو میكنی؟ برای من هم دعا كن (همیشه به من میگفت مامان خانم). گفت: مامان خانم! من از شما التماس دعا دارم.
وقتی از مسجد میآمد به او میگفتم استاد من! سرباز آقا امام زمان(عج)! میگفت: مامان خانم! شما استاد من هستی.
*آقای منصوری من را به خاطر شهادت محمد مقصر می دانست.تا چهلم محمد من اصلاً جرأت نمیكردم در خانه گریه كنم. ایشان كه ول كرد و رفت خانه خواهرش و در مراسمهای محمد هم شركت نكرد. وقتی مردم سراغ پدر شهید را میگرفتند میگفتم مریض است.خودم یواشكی گریه میكردم و در دل با آقا امیرالمومنین (ع) میگفتم آقاجان! حالا میفهمم چرا سرت را داخل چاه می كردی و اشك می ریختی، حق داشتی، من هم تحمل میكنم. من و پدر محمد قبل از شهادت پسرم هم با هم اختلاف های اعتقادی داشتیم. حتی من با خودم قرار گذاشته بودم كه وقتی محمد 15- 16 ساله شد ، یك فكری اساسی برای زندگی مان بكنم كه محمد هم در 13 سالگی به شهادت رسید.
كارت اعزام نیروی شهید محمد منصوری ، آغشته به خون پاك شهید* اربعین محمد كه تمام كذشت، آقای منصوری به من گفت: صغری خانم! تو باعث شدی بچه من برود، حالا خودت هم از این خانه برو. آقای منصوری اوایل جنگ به خود محمد هم گفته بود اگر بروی و كومله و دمكرات بلایی سرت بیاورند و چشمت را در بیاورند، زخمی شوی، تكهتكه شوی، من دیگر تو را در این خانه قبول نمیكنم. محمد هم جواب داد: من راضی هستم به رضای خدا. خوب میدانم در چه راهی قدم گذاشته ام . من باید بروم. پسركم در مقابل عتاب های پدرش همیشه میگفت: چشم باباجان! سرش را میانداخت پایین و دیگر حرفی نمیزد.من هیچ وقت به همسرم بیاحترامی نكردم و خدایی دوستش هم داشتم چون پدر بچههایم بود. هیچ وقت جلوی بچهها دعوا نمیكردیم چون آنها از ما الگو برداری میكردند.
اعلامیه اربعین شهید محمد منصوری*بعد از شهادت محمد آماده این برخورد آقای منصوری بودم و میدانستم مصیبتهای من تازه شروع خواهد شد. به این ترتیب من را از خانه بیرون كرد. همه دخترهایم را خودم دست تنها شوهر دادم و برایشان جهیزیه و سیسمونی فراهم كردم.آقای منصوری اصلا برای طلاق هم نیامد. 5 سال غیبش زد و من بالاخره به كمك چندین نفر از همشهریان موفق شدم طلاق غیابی بگیرم. ایشان خودش به من گفت: من یك میلیون خرج كردم تا شما را بدون حق و حقوق طلاق بدهم. گفتم من راضی هستم به رضای خدا. اما این را هم به ایشان گفتم كه آقا! با خدا باش پادشاهی كن، بیخدا باش هرچه خواهی كن. هركاری میخواهید بكنید، فعلا دور دور شماست. همه گله هایم را هم با احترام به او میگفتم و او شیفته همین اخلاق من بود. بعضی ها پا پیش گذاشتند كه آشتی مان بدهند اما دیگر این اواخر ایشان با همه چیز ساز مخالف می زد. نسبت به نظام و انقلاب بد موضع گیری می كرد.
*بعد از این كه آقای منصوری من را از خانه بیرون كرد ، با ارث پدری و پولی كه بنیاد شهید به من داد در "چوب بری" ورامین یك خانه ساختم و 15 سال آنجا زندگی كردم. البته بعد ها آقای منصوری تقاضای برگشت هم داد اما من قبول نكردم. گفتم آن موقعی كه من به شما احتیاج داشتم پشتم را خالی كردی ، الان دیگر دیر است. البته هیچ وقت هم به هم بیاحترامی نكردیم. كاملاً آرام از هم جدا شدیم . حتی همسایههای من ، چند روز بعد از رفتنم متوجه نبود من شده و گفته بودند خانم منصوری كجاست؟
*آقای منصوری من را دوست داشت، من هم دوستش داشتم اما شهادت محمد بدجوری ایشان را به هم زد. وقتی احضاریه رسید دستم، شب بود. همان موقع آماده شدم كه بروم. گفت نرو، امشب را بمان. جایی نداری كه بروی. گفتم این خانه دیگر برای من غصبی است و نماز ندارد. شما اگر من را میخواستی ، احضاریه طلاق نمیدادی و رفتم.
*همیشه دورادور هوای آقای منصوری را داشتم.وقتی بچهها میرفتند منزل پدرشان ، از غذایی كه درست كرده بودم میدادم برایش ببرند. حتی یادم می آید شب عید میگفت: به مادرتان بگویید از سبزی پلوهایی كه درست میكند برای من بفرستد. برای روز پدر ، زینب را میبردم به دیدنش و از دور مراقبش بودم. وقتی هم سكته كرد، زنگ زدند زندان و به من خبر دادند. گفتم برسانیدش بیمارستان ؛ من هم آمدم. وقتی رسیدم فوت كرده بود. 12 سال از فوتش می گذرد. بلافاصله با دخترهایم آمدیم به همین خانه كه الان زندگی میكنم كه آن وقت ایشان زندگی میكرد. خانه بسیار كثیف شده و 15 سال كسی دست به آن نزده بود. فرشها از كثیفی چسبیده بود به زمین. بنده خدا حتی اجازه نمیداد كسی خانه را تمیز كند. وسایل خانه هم از بین رفته بودند. زمانی كه فوت كرد ، شبانه آمدیم و اینجا را تمیز و مرتب كردیم . مراسم او هم بر عهده خودم بود. موقع دفنش میخواستم در قطعه مخصوص خانواده شهدا دفن شود اما خواهرش گفت: به من وصیت كرده كه من خودم را از خانواده شهدا نمیدانم و نمیخواهم بین آنها هم دفن شوم.
نامه شهید محمد منصوری از منطقه جنگی به مادرش*چند بار دیدن امام رفتیم. بار اول كه رفتم فاطمه دخترم هم همراهم بود. همین كه چشممان به آقا افتاد مثل برق گرفته ها شدیم و یكدفعه زدیم زیر گریه. حدود یك سال در زندان مشغول شده بودم كه خبر فوت امام را دادند. خواستم بروم تشییع اما اجازه ندادند. گفتم مگر می شود؟ من فردا میروم ، و رفتم. از بیابانها، پای پیاده از شاهعبدالعظیم تا حرم به همراه دوستانم رفتم. آن موقع ما آمادهباش هم بودیم و خیلی نمیتوانستیم در مراسم های ایشان شركت كنیم.
امام همه چیز ما بود. من برای داغ محمد مریض نشدم اما برای فوت امام(ره) در یك روز از ناراحتی شدید سه بار رفتم زیر سرم.
* كار در زندان خوردین را از سال 65 شروع كردم. از زندان به بنیاد شهید درخواست داده بودند كه یك نیرو میخواهند برای بند نسوان . یك روز رفتم بنیاد شهید، نمیدانم چكار داشتم. مسئول آنجا "خانم ایرانی" به من گفت: كارت دارم. خانم منصوری! شما گفته بودی میخواهم خدمت كنم. یك كار پیدا شده ، میروی؟ گفتم كجا هست؟ دستش را زد به شانههای من و گفت زندان است. گفتم چی؟! زندان؟! من اصلاً تا آن موقع نمیدانستم زن هم در زندان ها هست. شروع كردم به لرزیدن. خلاصه رفتم پیش رئیس زندان و كار شروع شد.
*در زندان، من افسر نگهبان بند نسوان بودم. یادم هست قبل از اینكه پیشنهاد كار مطرح شود خواب دیدم كه محمد یك ساك بزرگ گذاشته روی چرخك و فرستاده در خانه و به اسكندر آقا دوستش گفته اینها را بده به مامانم. همراه وسایل پوتیناش هم بود. با خودم گفتم ای وای! پوتینمحمد به چه درد من میخورد؟ اما چون برای بچهام است نگه میدارم. كه بعد از آن تصمیم گرفتم در زندان پوتین به پا كنم و كردم.
*ما در زندان 2 خانم بهایی داشتیم. 4 سال بود كه در زندان مشغول بودم. آنها حكمشان اعدام بود و به جرم اغفال جوانان پرونده های سنگینی داشتند. برادرانشان هم دو نفر بودند در بند آقایان. یكی از دخترها فوقدیپلم و دیگری لیسانس بود. پدرشان وهابی بود و مادرشان شیعه مسلمان. یك روز دیدم جوانان را جمع كردند و قرآن را اشتباهی تفسیر میكنند. به یكی از آنها گفتم مهین! با خواهرت بیایید دفتر من. ساعت 2 بود و شیفت من تمام شده بود اما به رئیس زندان گفتم من كار دارم و دیرتر میروم.
از ساعت 2 تا 5 بعد از ظهر با آنها حرف زدم. مهین گفت: من بچه كه بودم مادرم به من قول داد برایم عروسك بخرد اما نخرید. مسلمان كه بدقولی نمیكند، به همین دلیل من از آنها بدم آمد. به او گفتم عزیزم یك وقت ممكن است آدم پول نداشته باشد یا مشكلی پیش بیاید. مسلمان دوست ندارد بدقولی كند اما گاهی نمیشود. مدتی روی آنها كار كردم و بعد از 4 – 5 ماه مسلمان شدند. من خانواده را در این مدت رها كردم و كلی روی آن ها وقت گذاشتم و قران را درست معنی میكردم. یك شب كه شیفت من بود مهین بعد از ظهر به من گفت: خانم منصوری ! گفتم جانم. گفت: ما امشب میخواهیم غسل شهادتین كنیم. گفتم آفرین! آن موقع انگار یك حالی شدم. همان شب اشهد را خواندند، از آن زمان به بعد نمازشان ترك نشد. اسپند دود كردیم، تخممرغ شكستیم. بچهها جشن گرفتند و شیرینی میدادند. زندانیها باید ساعت 10 شب خاموشی داشتند. اما آن شب تا ساعت 2 بیدار بودند. مسئولم گفت: مواظب باش و حواست را جمع كن چون ممكن است این جور مواقع شلوغ كنند. اما گفتم حواسم هست. خدایی زندانی ها من را دوست داشتند و اذیتم نمیكردند. روز بعد برایشان جانماز و چادر تهیه كردم. خسته بودم اما این كار برایم لذتبخش بود. مهین می گفت:من مسلمانی را در زندان آموختم و فهمیدم مسلمانی یعنی چه. روز بعد كه خواستند آنها را برای اجرای یكی از حكم های تعزیری ببرند، گفتم نه. گفتند چطور؟ گفتم آنها مسلمان شدند.گفتند حالا بیاوریدشان. وقتی آنها را بردیم داخل اتاق با احترام به آنها گفتند بفرمایید بنشینید. مهین گفت: این دفعه با احترام برخورد میكنند. مأمور گفت: خانم منصوری گفته شما مسلمان شدید، شهادتین را میگویید؟ گفتند بله و خواندند كه مأمور گفت: من از شما التماس دعا دارم. برادرهایشان را نتوانسته بودند متقاعد كنند كه روحانی از قم آمد و آنها هم بعد از 6 ماه مسلمان شدند. حدود یك سال بعد هم آزاد شدند.
آخرین برگ شناسنامه شهید محمد منصوری*من با زندانیها خیلی صمیمی بودم برایشان سفره حضرت ابوالفضل میانداختم. دعا میگرفتیم و به من میگفتند مادر. من در شب چله و جشنها برایشان شیرینی میگرفتم و كاری میكردم به آنها خوش بگذرد. آنها هم اگر مشكل خانوادگی داشتند برایم تعریف میكردند و من تا میتوانستم حل میكردم.زندانیها خیلی با من خوب بودند. مثلاً برایم كاری پیش میآمد یكی از آنها را كه به او اعتماد داشتم میگفتم فلانی من رفتم این جا را برگشتم خوب تحویلم بده. به بعضی از آنها واقعاً اعتماد داشتم.
* اگر بیرون از زندان ، جایی زندانی را ببینم به روی خودم نمیآورم. نكند خجالت بكشد اما گاهی خود آن ها میآیند و من را بغل میكنند و خودشان را معرفی میكنند. حتی پیش آمده گاهی در تاكسی ، یك نفر كرایهام را حساب میكنند. میپرسم شما؟ میگویند ما فلان زندانی شما بودیم.
*یك خاطره تلخ دارم كه برمی گردد به یك دختر 13 ساله كه فرزند شهید بود و پدرش خادم امام رضا(ع) بود. به او گفته بودند این ساك را هم با خودت ببر تهران كه در ساك مواد مخدر بود و آن دختر دستگیر شد. 13 سالش بود كه با 12 كیلوگرم تریاك گیر افتاده بود. من حواسم به خانواده شهدا خیلی بود كه بیخود در زندان نباشند. اگر موردی پیش میآمد مثل این دختر ، سلول شان را روی به روی دفتر خود میآوردم تا جلوی چشم باشند و در فضای زندان اغفال نشوند. زنانی در زندان بودند كه هر كاری ازشان برمی آمد.
* یك مرتبه دیدم یكی از زندانیها 4 روز است دائم گریه میكند. اما نمیگفت چرا؟ تا اینكه بالاخره از زبانش كشیدم. گفت: دلم برای بچههایم تنگ شده. گفتم غصه نخور! هر طور شده آنها را میآورم ببینی. رفتم بچههایش را از یكی از روستاهای دور آوردم. بردمشان حمام ، لباسشان را عوض كردم و بردم ملاقات مادرشان.
*یك بار خانمی میانه سالی را با لباس نامناسب و سر و روی آرایش كرده آوردند و گفتند خانم منصوری ایشان با همین سر و وضع سرش را انداخته پایین و رفته داخل یك پادگان. وقتی او را آوردم داخل ، وضع ظاهرش خراب بود. سه روز بعد دیدم یك گل هم زده بود وسط سرش و زده زیر آواز، به او گفتم این جا زندان است نه كاباره. میفهمی زندان یعنی چی یا حالیت كنم؟ گفت: میفهمم.
به او گفتم بچههایت زنگ زدند و میخواهند شما را ببینند .من باید الان شما را ببرم مخابرات، شماره بچهها را داری؟ گفت: آره. وقتی به او چادر دادم ، دیدم به خوبی رویش را گرفت. وقتی با بچههایش حرف زد خیلی خوشحال شد. وقتی برگشتیم به من گفت: خانم منصوری شما نمیدانید من را كجا دیدید؟ گفتم نه، من با زنی مثل تو چه سركاری دارم؟
وقتی رفت داخل بند گفت: اجازه میدهید چند دقیقه بیایم داخل دفترتان؟ گفتم بفرمایید! ظاهرش بهتر شده بود. دیدم زد زیر گریه و گفت: من مادر شهید فلانی هستم و در مراسم های پسرتان شركت می كردم و در خانه تان قرآن هم خواندم.
از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. گفتم خدا را شكر من در این چند روز جسارتی بهش نكردم، چون در این مدت خیلی تحملش كرده بودم. همه میگفتند خانم منصوری این با ما چه فرقی دارد؟ میگفتم صبر كنید. او هم درست میشود، با اینها باید ساخت. برایم تعریف كرد بعد از شهادت پسرش دچار اختلال حواس شده و شوهرش او را طلاق میدهد. كارش به امینآباد هم كشیده بود. همین الان هم خیلی هوش و حواس سالمی ندارد. به او گفتم مادرجان این تقدیر آدمهاست. با هم زده بودیم زیر گریه و بوسیدمش و دیگر از آن به بعد خوب شد ولی دوباره گاهی حالش بد میشود.
كارت شناسایی شهید محمد منصوری آغشته به خون پاكش*یك وقت هایی دلم تنگ محمد می شود. این جور مواقع ، عكس او را میبوسم و میگویم خدایا راضی هستم به رضای تو.
*خسته ام. از خدا میخواهم فرج آقا امام زمان(عج) را نزدیك كند و خستگی ما را در بیاورد. رهبرمان كه عشقمان هم هست را نگهداری كند. خدا میداند ایشان را مثل بچههای خودم دوست دارم.
*همیشه افسوس میخورم ای كاش ده پسر داشتم آنها را در راه خدا فدا میكردم.
مادر شهید محمد منصوری گفت: اربعین محمد كه تمام شد ، شوهرم گفت: تو پسرم را فرستادی رفت. حالا خودت هم برو! مادر شهید محمد منصوری در گفت و گو با مشرق، نكاتی از حیات كوتاه این شهید را به روایت مادرش خواندیم. همان گونه كه در بخش پیشین اشاره شد ، محمد تنها...............
مادر شهید محمد منصوری گفت: اربعین محمد كه تمام شد ، شوهرم گفت: تو پسرم را فرستادی رفت. حالا خودت هم برو!
مادر شهید محمد منصوری در گفت و گو با مشرق، نكاتی از حیات كوتاه این شهید را به روایت مادرش خواندیم. همان گونه كه در بخش پیشین اشاره شد ، محمد تنها فرزند ذكور خانواده و بسیار مورد علاقه پدرش بود. محمد از پدرش خواست كه برای ادای تكلیف شرعی به جبهه برود اما زمانی كه متوجه معذورات ایشان شد ، خود به خطوط مقدم جبهه شتافت. شهادت تك پسر خانواده برای پدرش بسیار سنگین بود و واكنش نامتعارفی را از سوی وی به دنبال داشت. در دومین و آخرین بخش از این مصاحبه ، با اثرات شهادت محمد بر خانواده و نكات دیگری از حیات مادر ایشان آشنا می شوید.
*قبل از شهادت محمد خواب دیدم یكی از بچههایم تصادف كرده و یك گونی پر از دست و پا برایم آوردند. پرسیدم چرا این را برای من آوردید؟ گفتند باید به شما بدهیم. بعد از دیدن این خواب گفتم خدا به خیر كند. وقتی هم محمد را آوردند بدنش سر و دست نداشت و تكهتكه بود.
*محمد در عملیات والفجر 4 شهید شد.برایم تعریف كردند وقتی سنگر درست میكردند یك توپ به آن جا اصابت میكند و شهید می شود. یادم هست در نامهاش مینوشت به همراه بچهها برای شناسایی میرود چون جثه كوچكی داشت و زرنگ بود.
*روز 23 فروردین ، من داشتم ظرف میشستم. ساعت 10 صبح بود كه یكهو حال بدی بهم دست داد و توی دلم خالی شد. ظرفها را گذاشتم زمین و ناخودآگاه رفتم سر آلبوم عكس محمد و گریه كردم. خوب یادم هست كه گفتم یا امام رضا(ع)! تو را به جواد عزیزت قسم میدهم اگر محمد من شهید شد جنازهاش مشخص باشد و گمنام نشود، من طاقت سرگردانی ندارم. من را چشمانتظار نگذار. بعدا "عیسی شیركوند" یكی از دوستانش كه موقع شهادت محمد آن جا بوده تعریف كرد اگر محمد شب به شهادت می رسید گمنام میشد چون با اصابت توپ ، پلاكش به همراه سرش پریده بود.
شهید منصوری در كنار خانواده اش
همان روز دوستانش چند دفعه با بهانه های میآمدند جلوی خانه ما تا من تعارف كنم و بیایند داخل و سر حرف یك جوری باز شود اما نمیشد. دوست خانوادگیمان آفای احمدی ، هر كاری می كرد نمی توانست به ما چیزی بگوید تا اینكه از فرط فشار عصبی حالش به هم خورد. من رفته بودم مجلس ختم، وقتی برگشتم دیدم آقای منصوری سماور را زده بود به برق و استكان آماده كرده. گفتم چه خبر است؟ گفت: چند نفر آمدند با شما كار داشتند، الان هم میآیند خانه. بالاخره بعد از ظهر آمدند. "شهید محمد قبادی" (روحش شاد) به همراه عدهای دیگر بودند. همین كه در خانه را باز كردم و دیدمشان ، گفتم آمدید بگویید محمد شهید شده؟ شهادت دوستتان را به شما تبریك میگویم. محمد راهی را رفت كه خودش انتخاب كرده بود.
*محمدم را در قبرستان "حسین رضا" ورامین دفن كردند. من قبل از خبردار شدن ، دلم به شدت برای محمد تنگ شده بود. دو ماه ار رفتنش می كذشت. حتی چادرم را گذاشته بودم در حیاط تا اگر یك وقت او بدون خبر آمد ، دم دستم باشد و زود برای استقبالش بروم و ببوسمش. بعد خودم را دلداری دادم كه اینقدر دلخوش نباش، تو خودت می گفتی چیزی را كه در راه خدا میدهم پس نمیگیرم. خودم به خودم تلقین می كردم كه توقعت را كم كن و این طوری كمی دل بریدم.
شهید محمد منصوری (نفر سمت راست)
شهید محمد منصوری (نفر اول از چپ)
*یك بار محمد آمد به خوابم و به من گفت: مادر! تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه كنارت هستم. یك بار هم خواب دیدم كه به من گفتند خانم برو در آن خانه بنشین. بعد عروس خانمی كه خیلی زیبا بود با چادر سفید آمد. به در و پنجره ها ، پردههای آبی و صورتی هم زده بودند. عروس جلوی من راه میرفت و من به پشتی تكیه داده بودم. وقتی بلند شدم بروم، محمد به من شیرینی تعارف كرد و من یكی برداشتم.
* خیلی غیرتمند بود. همیشه میگفت: من دو تا خواهر بزرگ در خانه دارم ، مبادا پرده جلوی در كنار برود. در خانه اخلاق خیلی خوبی داشت. خیلی صبور و افتاده حال بود. مثلاً اگر غذایی داشتیم كه باب میلش نبود خودش را با نان سیر میكرد اما جمله «دوست ندارم» را به زبان نمی آورد. از مسخره كردن و فحش دادن خیلی بدش میآمد و میگفت: نباید به ناموس كسی فحش داد، شخصیت آدم پایین میآید. به لباس نو اهمیت نمیداد اما تمیزی لباس برایش خیلی اهمیت داشت و میگفت: لباس اگر چهل تیكه هم بود اشكالی ندارد ولی باید تمیز باشد.
شهید محمد منصوری در جمع بچه های مسجد(نفر دوم از راست)
وقتی از مسجد میآمد به او میگفتم استاد من! سرباز آقا امام زمان(عج)! میگفت: مامان خانم! شما استاد من هستی.
*آقای منصوری من را به خاطر شهادت محمد مقصر می دانست.تا چهلم محمد من اصلاً جرأت نمیكردم در خانه گریه كنم. ایشان كه ول كرد و رفت خانه خواهرش و در مراسمهای محمد هم شركت نكرد. وقتی مردم سراغ پدر شهید را میگرفتند میگفتم مریض است.خودم یواشكی گریه میكردم و در دل با آقا امیرالمومنین (ع) میگفتم آقاجان! حالا میفهمم چرا سرت را داخل چاه می كردی و اشك می ریختی، حق داشتی، من هم تحمل میكنم. من و پدر محمد قبل از شهادت پسرم هم با هم اختلاف های اعتقادی داشتیم. حتی من با خودم قرار گذاشته بودم كه وقتی محمد 15- 16 ساله شد ، یك فكری اساسی برای زندگی مان بكنم كه محمد هم در 13 سالگی به شهادت رسید.
كارت اعزام نیروی شهید محمد منصوری ، آغشته به خون پاك شهید
اعلامیه اربعین شهید محمد منصوری
*بعد از این كه آقای منصوری من را از خانه بیرون كرد ، با ارث پدری و پولی كه بنیاد شهید به من داد در "چوب بری" ورامین یك خانه ساختم و 15 سال آنجا زندگی كردم. البته بعد ها آقای منصوری تقاضای برگشت هم داد اما من قبول نكردم. گفتم آن موقعی كه من به شما احتیاج داشتم پشتم را خالی كردی ، الان دیگر دیر است. البته هیچ وقت هم به هم بیاحترامی نكردیم. كاملاً آرام از هم جدا شدیم . حتی همسایههای من ، چند روز بعد از رفتنم متوجه نبود من شده و گفته بودند خانم منصوری كجاست؟
*آقای منصوری من را دوست داشت، من هم دوستش داشتم اما شهادت محمد بدجوری ایشان را به هم زد. وقتی احضاریه رسید دستم، شب بود. همان موقع آماده شدم كه بروم. گفت نرو، امشب را بمان. جایی نداری كه بروی. گفتم این خانه دیگر برای من غصبی است و نماز ندارد. شما اگر من را میخواستی ، احضاریه طلاق نمیدادی و رفتم.
*همیشه دورادور هوای آقای منصوری را داشتم.وقتی بچهها میرفتند منزل پدرشان ، از غذایی كه درست كرده بودم میدادم برایش ببرند. حتی یادم می آید شب عید میگفت: به مادرتان بگویید از سبزی پلوهایی كه درست میكند برای من بفرستد. برای روز پدر ، زینب را میبردم به دیدنش و از دور مراقبش بودم. وقتی هم سكته كرد، زنگ زدند زندان و به من خبر دادند. گفتم برسانیدش بیمارستان ؛ من هم آمدم. وقتی رسیدم فوت كرده بود. 12 سال از فوتش می گذرد. بلافاصله با دخترهایم آمدیم به همین خانه كه الان زندگی میكنم كه آن وقت ایشان زندگی میكرد. خانه بسیار كثیف شده و 15 سال كسی دست به آن نزده بود. فرشها از كثیفی چسبیده بود به زمین. بنده خدا حتی اجازه نمیداد كسی خانه را تمیز كند. وسایل خانه هم از بین رفته بودند. زمانی كه فوت كرد ، شبانه آمدیم و اینجا را تمیز و مرتب كردیم . مراسم او هم بر عهده خودم بود. موقع دفنش میخواستم در قطعه مخصوص خانواده شهدا دفن شود اما خواهرش گفت: به من وصیت كرده كه من خودم را از خانواده شهدا نمیدانم و نمیخواهم بین آنها هم دفن شوم.
نامه شهید محمد منصوری از منطقه جنگی به مادرش
امام همه چیز ما بود. من برای داغ محمد مریض نشدم اما برای فوت امام(ره) در یك روز از ناراحتی شدید سه بار رفتم زیر سرم.
* كار در زندان خوردین را از سال 65 شروع كردم. از زندان به بنیاد شهید درخواست داده بودند كه یك نیرو میخواهند برای بند نسوان . یك روز رفتم بنیاد شهید، نمیدانم چكار داشتم. مسئول آنجا "خانم ایرانی" به من گفت: كارت دارم. خانم منصوری! شما گفته بودی میخواهم خدمت كنم. یك كار پیدا شده ، میروی؟ گفتم كجا هست؟ دستش را زد به شانههای من و گفت زندان است. گفتم چی؟! زندان؟! من اصلاً تا آن موقع نمیدانستم زن هم در زندان ها هست. شروع كردم به لرزیدن. خلاصه رفتم پیش رئیس زندان و كار شروع شد.
*در زندان، من افسر نگهبان بند نسوان بودم. یادم هست قبل از اینكه پیشنهاد كار مطرح شود خواب دیدم كه محمد یك ساك بزرگ گذاشته روی چرخك و فرستاده در خانه و به اسكندر آقا دوستش گفته اینها را بده به مامانم. همراه وسایل پوتیناش هم بود. با خودم گفتم ای وای! پوتینمحمد به چه درد من میخورد؟ اما چون برای بچهام است نگه میدارم. كه بعد از آن تصمیم گرفتم در زندان پوتین به پا كنم و كردم.
*ما در زندان 2 خانم بهایی داشتیم. 4 سال بود كه در زندان مشغول بودم. آنها حكمشان اعدام بود و به جرم اغفال جوانان پرونده های سنگینی داشتند. برادرانشان هم دو نفر بودند در بند آقایان. یكی از دخترها فوقدیپلم و دیگری لیسانس بود. پدرشان وهابی بود و مادرشان شیعه مسلمان. یك روز دیدم جوانان را جمع كردند و قرآن را اشتباهی تفسیر میكنند. به یكی از آنها گفتم مهین! با خواهرت بیایید دفتر من. ساعت 2 بود و شیفت من تمام شده بود اما به رئیس زندان گفتم من كار دارم و دیرتر میروم.
از ساعت 2 تا 5 بعد از ظهر با آنها حرف زدم. مهین گفت: من بچه كه بودم مادرم به من قول داد برایم عروسك بخرد اما نخرید. مسلمان كه بدقولی نمیكند، به همین دلیل من از آنها بدم آمد. به او گفتم عزیزم یك وقت ممكن است آدم پول نداشته باشد یا مشكلی پیش بیاید. مسلمان دوست ندارد بدقولی كند اما گاهی نمیشود. مدتی روی آنها كار كردم و بعد از 4 – 5 ماه مسلمان شدند. من خانواده را در این مدت رها كردم و كلی روی آن ها وقت گذاشتم و قران را درست معنی میكردم. یك شب كه شیفت من بود مهین بعد از ظهر به من گفت: خانم منصوری ! گفتم جانم. گفت: ما امشب میخواهیم غسل شهادتین كنیم. گفتم آفرین! آن موقع انگار یك حالی شدم. همان شب اشهد را خواندند، از آن زمان به بعد نمازشان ترك نشد. اسپند دود كردیم، تخممرغ شكستیم. بچهها جشن گرفتند و شیرینی میدادند. زندانیها باید ساعت 10 شب خاموشی داشتند. اما آن شب تا ساعت 2 بیدار بودند. مسئولم گفت: مواظب باش و حواست را جمع كن چون ممكن است این جور مواقع شلوغ كنند. اما گفتم حواسم هست. خدایی زندانی ها من را دوست داشتند و اذیتم نمیكردند. روز بعد برایشان جانماز و چادر تهیه كردم. خسته بودم اما این كار برایم لذتبخش بود. مهین می گفت:من مسلمانی را در زندان آموختم و فهمیدم مسلمانی یعنی چه. روز بعد كه خواستند آنها را برای اجرای یكی از حكم های تعزیری ببرند، گفتم نه. گفتند چطور؟ گفتم آنها مسلمان شدند.گفتند حالا بیاوریدشان. وقتی آنها را بردیم داخل اتاق با احترام به آنها گفتند بفرمایید بنشینید. مهین گفت: این دفعه با احترام برخورد میكنند. مأمور گفت: خانم منصوری گفته شما مسلمان شدید، شهادتین را میگویید؟ گفتند بله و خواندند كه مأمور گفت: من از شما التماس دعا دارم. برادرهایشان را نتوانسته بودند متقاعد كنند كه روحانی از قم آمد و آنها هم بعد از 6 ماه مسلمان شدند. حدود یك سال بعد هم آزاد شدند.
آخرین برگ شناسنامه شهید محمد منصوری
* اگر بیرون از زندان ، جایی زندانی را ببینم به روی خودم نمیآورم. نكند خجالت بكشد اما گاهی خود آن ها میآیند و من را بغل میكنند و خودشان را معرفی میكنند. حتی پیش آمده گاهی در تاكسی ، یك نفر كرایهام را حساب میكنند. میپرسم شما؟ میگویند ما فلان زندانی شما بودیم.
*یك خاطره تلخ دارم كه برمی گردد به یك دختر 13 ساله كه فرزند شهید بود و پدرش خادم امام رضا(ع) بود. به او گفته بودند این ساك را هم با خودت ببر تهران كه در ساك مواد مخدر بود و آن دختر دستگیر شد. 13 سالش بود كه با 12 كیلوگرم تریاك گیر افتاده بود. من حواسم به خانواده شهدا خیلی بود كه بیخود در زندان نباشند. اگر موردی پیش میآمد مثل این دختر ، سلول شان را روی به روی دفتر خود میآوردم تا جلوی چشم باشند و در فضای زندان اغفال نشوند. زنانی در زندان بودند كه هر كاری ازشان برمی آمد.
* یك مرتبه دیدم یكی از زندانیها 4 روز است دائم گریه میكند. اما نمیگفت چرا؟ تا اینكه بالاخره از زبانش كشیدم. گفت: دلم برای بچههایم تنگ شده. گفتم غصه نخور! هر طور شده آنها را میآورم ببینی. رفتم بچههایش را از یكی از روستاهای دور آوردم. بردمشان حمام ، لباسشان را عوض كردم و بردم ملاقات مادرشان.
*یك بار خانمی میانه سالی را با لباس نامناسب و سر و روی آرایش كرده آوردند و گفتند خانم منصوری ایشان با همین سر و وضع سرش را انداخته پایین و رفته داخل یك پادگان. وقتی او را آوردم داخل ، وضع ظاهرش خراب بود. سه روز بعد دیدم یك گل هم زده بود وسط سرش و زده زیر آواز، به او گفتم این جا زندان است نه كاباره. میفهمی زندان یعنی چی یا حالیت كنم؟ گفت: میفهمم.
به او گفتم بچههایت زنگ زدند و میخواهند شما را ببینند .من باید الان شما را ببرم مخابرات، شماره بچهها را داری؟ گفت: آره. وقتی به او چادر دادم ، دیدم به خوبی رویش را گرفت. وقتی با بچههایش حرف زد خیلی خوشحال شد. وقتی برگشتیم به من گفت: خانم منصوری شما نمیدانید من را كجا دیدید؟ گفتم نه، من با زنی مثل تو چه سركاری دارم؟
وقتی رفت داخل بند گفت: اجازه میدهید چند دقیقه بیایم داخل دفترتان؟ گفتم بفرمایید! ظاهرش بهتر شده بود. دیدم زد زیر گریه و گفت: من مادر شهید فلانی هستم و در مراسم های پسرتان شركت می كردم و در خانه تان قرآن هم خواندم.
از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. گفتم خدا را شكر من در این چند روز جسارتی بهش نكردم، چون در این مدت خیلی تحملش كرده بودم. همه میگفتند خانم منصوری این با ما چه فرقی دارد؟ میگفتم صبر كنید. او هم درست میشود، با اینها باید ساخت. برایم تعریف كرد بعد از شهادت پسرش دچار اختلال حواس شده و شوهرش او را طلاق میدهد. كارش به امینآباد هم كشیده بود. همین الان هم خیلی هوش و حواس سالمی ندارد. به او گفتم مادرجان این تقدیر آدمهاست. با هم زده بودیم زیر گریه و بوسیدمش و دیگر از آن به بعد خوب شد ولی دوباره گاهی حالش بد میشود.
كارت شناسایی شهید محمد منصوری آغشته به خون پاكش
*خسته ام. از خدا میخواهم فرج آقا امام زمان(عج) را نزدیك كند و خستگی ما را در بیاورد. رهبرمان كه عشقمان هم هست را نگهداری كند. خدا میداند ایشان را مثل بچههای خودم دوست دارم.
*همیشه افسوس میخورم ای كاش ده پسر داشتم آنها را در راه خدا فدا میكردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر