به نام خدا
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
سلام پدر! امشب، در شب تولدم، برایت مینویسم . مینویسم تا تبریکت را پاسخ گویم و بگویم همه دعایت، همه آرزوهای رنگینت و همه کلام شُکربارت را به گوش جان میشنوم و میدانم عطر ایمانی که در اتاقم پیچیده، نکهتی از کوی توست که در شب تولدم برایم هدیه فرستادی. امشب عکس نمیگیرم، قاب که از روی تو تهی شود، تصنعی نفسبُر است. امشب تو نیستی که با حرارتی پدرانه بگویی چگونه سالها در پی هم گذشتند و بیست و یکمین بهارت رسید!
امشب تو نیستی که برایم از کلام دلگشایت، بادهای بنوشانی؛ ولی میدانم آنسو ترکها، پشت دیوارهای تودرتو، در پس دلهره لرزان سنگ و آجر و پشت درهایی که با دم مسیحاییات به خود میلرزند، برایم دعای خیر میکنی، برایم از خدا میخواهی که ایمان و خداترسی جانمایه ارادهام باشد و دخترت و همه فرزندان دیارت، ایمان و شرافت و وطنشان را عزیزتر از جانشان بدانند. سال را بی تو تحویل کردم، نوروز را بی تو آغاز و سپری کردم و شب تولدم را بدون حضور گیرایت به سر میکنم، اما استقامتی را که از پشت دیوار برایم فرستادهای بزرگترین هدیه تولدم میدانم و پاس میدارم نبودن سبزت را که به من میآموزد زندگی آزمایش ظریفی است که سربلندی در آن، بهایی دارد که باید پرداخت. قصد کرده بودم قبل از رسیدن شب تولدم دستانت را در دست بفشارم و ایمان و عشق و استقامتت را زینت جان کنم اما گویی فراموش کرده بودم گاهی آنقدر دیوارها بدرنگند، آن قدر خشتهایی که با تلاشی بیثمر میگویند تو در بند هستی، بیعاطفهاند که بزرگانی چون تو که ردایی به بلندای ایمان و انسانیت به تن دارند، محبوسند.
تواینجایی، لبخندت روبهرویم نشسته، جریان زلال نگاهت از وجودم زنگار زدوده است و اعتقاد راسِخت ظلم را به زانو افکنده است.
پدر! امشب برایم دعا کن که دعایت افتخار جانم و کلامت سبزینه وجودم است ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر