به علت مسائل فنی سایت را با فیلتر شکن ملاحظه بفرمایید پیشاپیش از همراهان گرامی پوزش بعمل می آید .

صفحات

نظرات

همراهان گرامی با نظر گذاشتن در پست ها به دیگران بگویید چگونه فکر می کنید

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

دلنوشته ای برای پدرم رسول

 شبنم بداقی

شبنم بداقي دختر نوجوان معلم دربند رسول بداقي، اين روزهاي نبودن پدر را با نوشتن ثبت مي كند. يادداشت كوتاه زير دلنوشته ي شبنم است و توصيفي از زندان و سربازهايي كه هر بار در ملاقات با پدرش در زندان رجايي شهر كرج مي بيند و آنچه اين نوجوان درك مي كند.  رسول بداقي عضو كانون صنفي معلمان از شهريور سال 88 در زندان به سر مي برد. او به شش سال زندان و پنج سال.....................


 شبنم بداقي دختر نوجوان معلم دربند رسول بداقي، اين روزهاي نبودن پدر را با نوشتن ثبت مي كند. يادداشت كوتاه زير دلنوشته ي شبنم است و توصيفي از زندان و سربازهايي كه هر بار در ملاقات با پدرش در زندان رجايي شهر كرج مي بيند و آنچه اين نوجوان درك مي كند.
رسول بداقي عضو كانون صنفي معلمان از شهريور سال 88 در زندان به سر مي برد. او به شش سال زندان و پنج سال محروميت از فعاليت هاي اجتماعي محكوم شده است.

...

در سرزميني به اصطلاح صلح طلب، درون قلعه اي فرسوده مسيرهايي وجود دارد؛ مسيرهايي كه با يكديگر آوازهايي از نااميدي را مي خوانند. مسيرهايي كه بوي مردار مي دهند. بوي خون. با ديوارهايي بلند و سردي غير قابل تحملي كه درونش را چنان پر كرده كه تا مغز استخوان پيش مي رود.
در اين قلعه سربازاني ايستاده اند، سربازاني كه انگار زنجيرهاي افكارشان را محكم به ديوارهاي اين زندان بسته اند و به مرور سايه تاريكي زندان را روي قلبشان حك مي كنند.

هر كس با ديدن اين صحنه ها اميد زيستن را از دست مي دهد.اما فقط هنگام گذشتن كودكاني كه همراه با خواندن آوازهاي كودكانه خود براي رسيدن به پدرشان لحظه شماري مي كنند؛نسيم ملايم محبت از كنار ديوارهاي اين زندان مي گذرند و بر صورت خسته آن چنگ مي زند.ديوارها از خواب زمستاني بيدار مي شوند و با تمام وجود اشك مي ريزند انگار هزاران هزار سال است كه رنگ محبت را نديده اند.

اين كودكان براي ديدن پدران از خودگذشته شان كه غيرت و بزرگ مردي به آنان اجازه نداده ظلم و ذلت و خواري را در زدنگي شان تحمل كنند؛ مي روند. پدران آنقدر مشتاق ديدار با عزيزانشان هستند كه انگار هيچ يكي از صحنه هاي ترسناك را نمي بينند و فقط و فقط به فكر نوازش هاي دلگرمانه و لبخندهاي كودكانه آنها هستند.

حال زمان اين رسيده كه قلب هاي شكسته به يكديگر پيوند بخورند.پدران آغوش گرم خود را باز كرده و اندام هاي كوچك فرزندان دلبند خود را در آغوش مي گيرند و با تمام وجود به آنها مي گويند دوستت دارم.

در اين هنگام است كه ديوارها به لرزه در مي آيند.يخ هاي وجود سربازان در حال ذوب شدن است. سربازان سعي مي كنند هر چه سريع تر از آنجا فرار كنند تا در ميان سيلي از اشك غرق نشوند. اما هيچ كس نمي تواند از آنجا فرار كند.

اما هيچ كس نيز نمي تواند جدا شدن قلب هايي كه تازه به يكديگر پيوند خورده را ببيند.

پس چرا در اين ميان كساني هستند كه لبخندها را از روي چهره اين كودكان معصوم محو مي كنند و صورت آنها را مانند گلي پژمرده مي كنند؟
پس چرا در اين ميان كساني هستند كه قلب هاي ترك خورده را مي شكنند؟
شايد ما همه محكوميم! اما به كدامين گناه؟
محكوميم تا براي گرفتن حقمان از عزيزانمان جدا شويم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر